کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرمخانه ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهایی عابرمچون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
در دل خود مؤمنم در چشم مردم کافرمگرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چندصد سال است راه از باطنم تا ظاهرمخلق می گویند ابری تیره در پیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرممرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هرچه باشد ناگزیرم، هرچه باشد حاضرم!!#فاضل_نظری
برچسب : نویسنده : 3yashil52592 بازدید : 315