داستان عشق

ساخت وبلاگ

یادم هست شعر خواندن را خیلی دوست داشت

هنوز هم داشته باشد فکر کنم

من در تمام زمان های بود و نبودش می دانستم چقدر دوستش دارم

و می دانستم او ندارد

و اینکه مال من نیست

اما مهم نبود من دوستش داشتم

و او هم می دانست

یادم هست برایش شعر می خواندم

از پابلو نرادا می خواندم

یک روز برایش شعری خواندم که شبیه من بود

 

((آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شادتر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی فقط ناشادم

و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر

و آن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم

 

پابلو نرادا))

و این تمام داستان عاشقی من بااو بود

می خواهم بگویم بدون آدمهایی که دوستشان دارید هم می توان زندگی کرد

شما هنوز عشق آنها را دارید

بگذارید همه عمر بفهمد عشق آنها شما را نکشت ، شما را جان داد و سبز کرد

بخاطر کسی نمیرید

بخاطر کسی زندگی کنید

به نام خدای عشق...
ما را در سایت به نام خدای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3yashil52592 بازدید : 210 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1396 ساعت: 15:46