ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهیشد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهیآهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهیآن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهیچشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهیدل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهیتقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهیتا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی#شهریار
برچسب : نویسنده : 3yashil52592 بازدید : 246